دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. واقع در جنوب خاوری فهلیان و 8 هزارگزی راه فرعی هرایجان به اردکان. کوهستانی و معتدل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. واقع در جنوب خاوری فهلیان و 8 هزارگزی راه فرعی هرایجان به اردکان. کوهستانی و معتدل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
ملیح. نمکین. کنایه از محبوب ومعشوق. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : از دیده جرعه دان کنم از رخ نمکستان تا نوش جام و خوش نمک خوان کیستی. خاقانی. ، طعامی که نمک آن از قاعده بیرون نباشد. (ناظم الاطباء). آنچه کمی بشوری مائل است و شوری آن زننده و مکروه نیست. متمایل بشوری. (یادداشت مؤلف) : این بی نمکی فلک همی کرد وان خوش نمک این جگر همی خورد. نظامی. همه ساق زنگی خورم در شراب کز آن خوش نمکتر نیابم کباب. نظامی. نگردید از جهان بی نمک شوری مرا حاصل مگر شور قیامت خوش نمک سازد کبابم را. صائب (از آنندراج). ، مردم نمکین. (آنندراج) : اسیران رومی بپروردمی همه زنگی خوش نمک خوردمی. نظامی. آتش مرغ سحر از باب زن برجگر خوش نمکان آب زن. نظامی
ملیح. نمکین. کنایه از محبوب ومعشوق. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : از دیده جرعه دان کنم از رخ نمکستان تا نوش جام و خوش نمک خوان کیستی. خاقانی. ، طعامی که نمک آن از قاعده بیرون نباشد. (ناظم الاطباء). آنچه کمی بشوری مائل است و شوری آن زننده و مکروه نیست. متمایل بشوری. (یادداشت مؤلف) : این بی نمکی فلک همی کرد وان خوش نمک این جگر همی خورد. نظامی. همه ساق زنگی خورم در شراب کز آن خوش نمکتر نیابم کباب. نظامی. نگردید از جهان بی نمک شوری مرا حاصل مگر شور قیامت خوش نمک سازد کبابم را. صائب (از آنندراج). ، مردم نمکین. (آنندراج) : اسیران رومی بپروردمی همه زنگی خوش نمک خوردمی. نظامی. آتش مرغ سحر از باب زن برجگر خوش نمکان آب زن. نظامی
خوش صوت. با صوت خوب. خوش صدا. خوش آواز: همه برگ او یک یک اندر هوا از آن پس چو مرغی بدی خوش نوا. اسدی (گرشاسبنامه). در کنف فقر بین سوختگان خامنوش بر شجر لا نگر مرغ دلان خوش نوا. خاقانی. شاهد دل ناشناست ورد زبان کژ مده مطرب جان خوشنواست نغمۀ موزون بیار. خاقانی. بود بقالی و او را طوطیی خوش نوا و سبز و گویا طوطیی. مولوی
خوش صوت. با صوت خوب. خوش صدا. خوش آواز: همه برگ او یک یک اندر هوا از آن پس چو مرغی بدی خوش نوا. اسدی (گرشاسبنامه). در کنف فقر بین سوختگان خامنوش بر شجر لا نگر مرغ دلان خوش نوا. خاقانی. شاهد دل ناشناست ورد زبان کژ مده مطرب جان خوشنواست نغمۀ موزون بیار. خاقانی. بود بقالی و او را طوطیی خوش نوا و سبز و گویا طوطیی. مولوی
تملق. تبصبص. چاپلوسی. (یادداشت مؤلف) : من چو طبع لطیف خواجه کمال غزلی بد نمیتوانم گفت گر نگویم قصیده باکی نیست من خوش آمد نمی توانم گفت. مولا طوسی (از تذکرۀ دولتشاه سمرقندی). از نظم و نثر هرچه بطبعش خوش آمده ست دیوان بنده پر ز خوش آمد نوشته است. آذری. روشندلان خوش آمد شاهان نکرده اند آئینه عیب پوش سکندر نمیشود. الهی. - برای خوش آمد، برای تملق. برای چاپلوسی: حسین فلان کار را برای خوش آمد حسن کرد. ، موردپسند. مطبوع. موردعلاقه: مجنون ز خوش آمد سلامش بنمود تقربی تمامش. نظامی. آنچه خصم از خصم برحسب خوش آمد خویش گوید اعتماد را نشاید. (رسالۀ سیر و سلوک خواجۀ طوسی). خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی اگر تو یکدلی با او چو او در عالم جان آی. سعدی (خواتیم)
تملق. تبصبص. چاپلوسی. (یادداشت مؤلف) : من چو طبع لطیف خواجه کمال غزلی بد نمیتوانم گفت گر نگویم قصیده باکی نیست من خوش آمد نمی توانم گفت. مولا طوسی (از تذکرۀ دولتشاه سمرقندی). از نظم و نثر هرچه بطبعش خوش آمده ست دیوان بنده پر ز خوش آمد نوشته است. آذری. روشندلان خوش آمد شاهان نکرده اند آئینه عیب پوش سکندر نمیشود. الهی. - برای خوش آمد، برای تملق. برای چاپلوسی: حسین فلان کار را برای خوش آمد حسن کرد. ، موردپسند. مطبوع. موردعلاقه: مجنون ز خوش آمد سلامش بنمود تقربی تمامش. نظامی. آنچه خصم از خصم برحسب خوش آمد خویش گوید اعتماد را نشاید. (رسالۀ سیر و سلوک خواجۀ طوسی). خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی اگر تو یکدلی با او چو او در عالم جان آی. سعدی (خواتیم)
قانع. راضی. خرسند. (ناظم الاطباء) : بگیتی در ازمرگ خوشنود کیست که فرجام کارش نداند که چیست. فردوسی. تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم به سه بوسۀ خشک در ماهیانی. فرخی. امیر گفت... من از وی خوشنودم و سزای آن کس که در باب وی سخنی محال گفت فرمودیم. (تاریخ بیهقی). رسول گفت با تنی درست و شادکامی و همه کارها بمراد و از سلطان معظم که بقاش باد و او را بزرگتر رکنی است خوشنود. (تاریخ بیهقی). و فرستادۀ خدا از او خوشنود بود. (تاریخ بیهقی). و روزگاری داشت با راحت و آسانی و سپاهی و رعیت از وی خوشنود. (فارسنامۀ ابن بلخی). خالق از وی بدوجهان خوشنود دعوت خلق را در او ایجاب. سوزنی. از جهان زو بوده ام خوشنود و بس. خاقانی. دو سال خدمت این بنده کردم و امروز ز بخت شاکر و از روزگار خوشنودم. ظهیر فاریابی. بدم گفتی و خرسندم جزاک اﷲ نکو گفتی سگم گفتی و خوشنودم عفاک اﷲ کرم کردی. سعدی. ، خوشحال. شاد. مسرور. مشعوف. (ناظم الاطباء)
قانع. راضی. خرسند. (ناظم الاطباء) : بگیتی در ازمرگ خوشنود کیست که فرجام کارش نداند که چیست. فردوسی. تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم به سه بوسۀ خشک در ماهیانی. فرخی. امیر گفت... من از وی خوشنودم و سزای آن کس که در باب وی سخنی محال گفت فرمودیم. (تاریخ بیهقی). رسول گفت با تنی درست و شادکامی و همه کارها بمراد و از سلطان معظم که بقاش باد و او را بزرگتر رکنی است خوشنود. (تاریخ بیهقی). و فرستادۀ خدا از او خوشنود بود. (تاریخ بیهقی). و روزگاری داشت با راحت و آسانی و سپاهی و رعیت از وی خوشنود. (فارسنامۀ ابن بلخی). خالق از وی بدوجهان خوشنود دعوت خلق را در او ایجاب. سوزنی. از جهان زو بوده ام خوشنود و بس. خاقانی. دو سال خدمت این بنده کردم و امروز ز بخت شاکر و از روزگار خوشنودم. ظهیر فاریابی. بدم گفتی و خرسندم جزاک اﷲ نکو گفتی سگم گفتی و خوشنودم عفاک اﷲ کرم کردی. سعدی. ، خوشحال. شاد. مسرور. مشعوف. (ناظم الاطباء)
گوش دادن استماع کردن، مواظب بودن مراقب بودن مراعات کردن گوش داشتن: مسلمانان بنزدیک رسول آمدند و گفتند: یا رسول الله راعنا ما را مراعات کن و مارا بپای و گوش نما وحدیث مادار خ
گوش دادن استماع کردن، مواظب بودن مراقب بودن مراعات کردن گوش داشتن: مسلمانان بنزدیک رسول آمدند و گفتند: یا رسول الله راعنا ما را مراعات کن و مارا بپای و گوش نما وحدیث مادار خ